اینجا که نشسته ام....
نفس چشمانم ارام گرفته ....
دنیا یادش رفته بچرخد.....
دوربین ها تکیه زده اند....و من حسی از آزادی موعود را پک می زنم...
با همان بوی بلک.... گرم و تلخ و شکلاتی....
محروم سکون و تبعید شده در نبض حرکت.....
دلم کاناپه می خواد.....از همونها که واقعیش فقط مال فیلماست.....
.
.
.
.
و کمی طعم تلخ و شیرین چشمهایت....
قدرت کلمه حکم خفقان میاره!! تا میای به خودت به جنبی، می بینی از ترس زدی کنار و اونقد خیره موندی که تمام چشمهات زنگار بسته.....
سخت میشه برات پلک زدن... جیر و جیر مفصلات حسابی توو ذوقت میزنه...
تهش.... تهش بستگی داره....
یکی مثل من همیشه عاشق سمباده کاری بوده.... اصن برا همین رشته چوب رو انتخاب کرده بودم.... خوب سمباده میزدم!!....
تهش...
تهش.... یکی سمباده به دست کنار جاده هی مفصل سمباده می کشه....
تهش....
تهش.... یه قدمه.....یه چشمه که برق می زنه...
آدم و خدایانش
به قول مرجان فولادوند: مگر نه این که مهم ترین دغدغه ی ما همین است؟ ما و خدایانمان؟
خدایان ترس......
حکایت سفر های بی پایان من ، غلیظ هستند و سنگین. درست مثل تمام سیگارها و پک های نزده ام...که داغ هایشان سنگینی می کنند بر ریه های نفس هایم...
سفر.....در خودم...
اینجا که ایستاده ام... تمام ترس هایم برعکس شده اند...... و من به واژگونی لحظه ای لحظه هایم اخت شده ام...
باز گشته ام.... سرد و سنگین و آتشین... آتش سرد.....
حزن معصوم یک رویا ی یتیم شده در من...
.
.
.
.
.هنوز می چرخد و بازی می کند....
.