باران میبارد‌ و ساعت حوالی ۳:۴۵ دقیقه ی بعد از ظهر است .. و ترافیک هایِ همیشگیِ خیابان ها که به دلیل باران بیش از پیش جانم را میگرند‌. خودم را چسبانده ام به پنجره یِ نیمه بازِ ماشین که باران از لابه لای پنجره گاه شانه هایم را خیس میکند .. شانه هایِ بیرون افتاده ام از گوشه لباسم که چون گلدانی پژمره و نا امید با قطرات باران عشق بازی می کنند و برای زنده ماندن دست و پا میزنند . احساس می کنم تکه ای از روحم درد میکند .. آنجایش که پر بود از شیطنت های کودکانه ، دلم برای خودم تنگ شده ،، برای خودی که جرات راه رفتن های عاشقانه ی زیر باران را داشت .. خودی که مهربان بود و همیشه می خندید حالا اما انگار تمام خواسته ام از این دنیا خلاصه شده در بودنِ کسی در کنارم که زورش به بی حوصلگی هایم برسد و بیرونم بکشد از این باتلاق .. که هرچی تقلا می کنم بیشتر در آن فرو میروم … صدایِ باران در گوشم میپیچد و این دیگر مثل قبل حالم را خوب نمی‌ کند .. ناخواسته انگشتانم می لغزند روی شیشه های بخار گرفته ی ماشین .. که حالا شبیه بومی سفید شده اند برای ترسیم رویا هایم .. انگشتانم بدون فکر شروع به کشیدنِ دیوار ها می کنند و پنجره ای که در آن سویش ، باران بی امان میبارد . انگشتانم که روی شیشه میلغزند و حسرت هایشان را نقش میزنند .. حسرتِ خانه ای آرام که بوی غذا پیچیده در فضایش باشد و گرمایِ خانه بشود بخار رویِ شیشه هایِ پنجره هایش .. و پنجره هایش بشوند بوم برای کشیدنِ طرحی از زندگی روی آنها … پنجره هایی که آنسویشان ٫ باران بی امان می بارد و تو شالِ  افتاده از روی شانه  هایم را مجدد به روی شانه هایم‌ میکشی و به آرامی گردنم را میبوسی … و صدایِ گرمت را میشنوم وقتی می گویی “ دردت به عمرم سرما نخوری “ .. و من چه بی تابانه خودم را به تو میچسبانم .. در همین خیال ها بودم که دیدم طرح خانه کم کم دارد از روی شیشه ی ماشین  محو میشود  .. و من با تمام وجودم نظاره گر ِ غمی بی پایان بودم از نابودی رویا هایم .. پشت پنجره باران میبارد و ترافیک ها تمام نمیشوند .. خودم را جمع و جور می کنم ، شانه های بیرون افتاده از لباسم را میپوشانم و برای خودم و نگران خودم میشوم که نکند سرما بپیچد لا به لای جانم .. که این من ِ سرد و خسته میانِ این همه تنهایی تابِ مریض داری ندارد .

 

ال ناز 

+ یکشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۰| 1:39|ال ناز| |

چقدر باید بگزرد تا خانه ات را از یاد ببری ؟ از خاطراتش دل بکنی ؟ میدانستی گاهی جدا شدن از یک خانه می تواند شبیه جان کندن باشد ؟ شبیه جان دادن در سکوت … شبیه حس کودکی که میان ازدحام و شلوغی دستان مادرش از دستانش رها شده … ؟ چقدر باید بگذرد تا رنگ ها را از یاد ببری ؟ تمام دلشوره هایی که در آن خانه کشیدی را ؟ شده تا بحال غرق افکار آشفته ات باشی و در آخر خودت را مقابل خانه ای ببینی که آنجا سالهاست دیگر خانه ی تو نیست … ؟ که‌کسی دیگر آنجا منتظرت نیست ؟ خانه ها جان دارند مگر ؟ دیوار ها حافظه دارند مگر … ؟ این دیوانگی ها تا بحال به جانتان افتاده ؟ یا تنها این منم که حتی دلتنگی کردن هایم هم شبیه آدمیزاد نیست ؟ من خودم را در خانه ام جا گذاشته ام .. میان تک به تک خاطرات تلخ و شیرینش .. میان تمام اشک ها و خنده هایش .. میان تمام انتظار هایم ، میان تمام لحظه هایی که نگاهم میکردی و صدایت … آخ از صدایی که هر روز هزاران بار در آن خانه میپیچید …
صدایم که میزدی ، من جان نمیگفتم ، جان میشدم برایت… ، در خانه ای که دیگر خانه ی من نیست … خانه ی ما … نیست ! خانه ای که دیگر کسی آنجا انتظارم را نمیکشد … این دلواپسی ها تا کی قلبم را مچاله خواهند کرد ؟ زمستان ها سرد تر از زمستان های قبل شده اند ؟ یا همه ی اینها برای نداشتن دستان توست ؟ تویی که آغوشت خانه ام‌ بود و هر کجا بوی عطرت میپیچید کاشانه ام ؟

 

ال ناز 

+ چهارشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۰| 0:37|ال ناز| |

دلم برایت تنگ شده .. برای دستانت ، برای بوسیدن بند به بند انگشتانت .. برای لبخند های همیشگی ات برای من .. برای مهربانی های ناتمامت .. چای های اول صبحت .. برای نوزاش موهای سیاه و سفیدت .. تو نمیدانی از روزی که نبودنت را برای اولین بار تصور کردم ، چقدر هر بار با یک دنیا ترس نگاهت میکردم .. از اینکه روزی برسد که وقتی نامت را صدا میزنم ، تو اینجا نباشی .. همانجا که همیشه بودی ، در یک قدمی قلب کوچکم ، که هر روز برایت با عشق میتپید … کاش میدانستی دنیا بدون تو برایم چقدر ترسناک و بی رنگ است .. تو لطیف ترین کسی بودی که من در تمام عمرم دیدم .. چطور اینهمه مهربانی را در نگاهت جا میدادی .. که هر بار که نگاهت میکردم بی اختیار خودم را در نزدیک ترین فاصله از تو میافتم‌؟ چطور از حافظه ی آغوشم تو را پاک کنم ؟ حالا که بیشتر از هر زمانی محتاج تو ام ..
.. هر روز قوی بودن را تمرین می‌کنم .. بی نیاز بودن را … اینکه عادت کنم به تنهایی .. اما من این دنیا رو بی تو دوست ندارم و این همان حقیقت تلخیست که تو هرگز از آن با خیر نخواهی شد …

 

ال ناز 

+ چهارشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۰| 0:33|ال ناز| |

برای تو که رفیق صد ساله ام‌شده ای .. تویی که هر بار برایت نوشته ام تنها کلمات را تکرار کرده ام .. بار ها برایت گفته ام که چقدر دوستت دارم ، چقدر دوست دارم که همیشه همانی بوده ای که باید باشی … رفیق ، مرهم ، همراه … تو را همیشه همان جایی یافته ام که دنبال آغوشت میگشتم ، همان جایی که می خواستم گوشی باشد که بشنود ، همان سکوتی که مرا نرنجاند و تنها نوازشی بشود لا به به لای انگشتانم …
تو بینظیری .. و برایم اهمیتی ندارد که چقدر دور یا نزدیک باشی .. همین که میدانم آنقدر هستی که من هرگز تنها نباشم .. همین که چشمانت با من همیشه آشناست و همین که صد ساله هم که بشوی نگاهت همانقدر ساده و شفاف است … کافیست .
من چیزی جز این هرگز از تو نخواسته ام . همین که میدانی چطور حالم را خوب کنی وقتی تمام حوصله ام خلاصه میشود در ترجمه ی شعر هایی که ما را با خود میبرند به دورترین خاطراتمان … امشب وقتی داشتم برایت آواز می خواندم ، مدام پشت قلبم صدایی داشت نامت را تکرار میکرد . حسی غریب و آشنا ، حسی که می خواست پرتم کند به نزدیک ترین فاصله از تو در دورترین نقطه این جهان … که اگر می توانستم یک بار دیگر زندگی کنم ، این بار می خواست تو را زودتر پیدا کنم …. تا شاید میشد در کنارت بهار دیگر برایم تنها نام یک فصل نباشد ..

ال ناز

+ شنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۰| 22:17|ال ناز| |

تا بحال اینقدر خسته نبوده ام که حالا هستم . تا بحال انقدر نیاز به تنها بودن را در خودم جدی و حس نکرده ام .. اینکه احساس می کنم از زمین و زمان بریده ام ، حوصله ی گوش کردن به صحبت های آدم ها را ندارم و یا حتی معاشرت کردن با آنها را ، اصلا نشانه ی خوبی نیست .

مدت هاست که دردی شدید و عمیق را لابه لای تک به تک استخوان های سینه ام احساس می کنم .
دردی که وجود خارجی ندارد اما از درون من را بی نهایت سست و شکننده کرده است .. درست مثل اشک های بی امانی که گونه ام را خیس نمی کنند .

مدت هاست کسی از من خبر ندارد .. اما من این بی خبری را بینهایت دوست دارم .. چه اهمیتی دارد که کسی از من بداند و بپرسد یا نه ؟ وقتی درکی از این وجود سرد و غمگین درونم ندارد .. آنها من را با همان لبخند همیشه ام میشناسند .. لبخندی که همیشه و مدام روی صورتم نگه ش میدارم ..

دلیلش ؟ از ضعیف بودن بیزارم .. از اینکه مدام نیازمند این و آنی باشم که خود نیازمندانی لاعلاج هستند حالم را بهم میزند .. ترجیح میدهم نقش کسی را بازی کنم که از پس خودش بر می آید .

راستش را بخواهی روز های زیادی اینطور نبوده و روز های زیادی در خودم شکسته ام ..که شاید بسیاری از آنها را لا به لای سیگار های گاه و بی گاهم  پنهانشان کرده ام  .. سیگار .. بله درست است ، این عادت زشت و ترسناک مدتیست که من را نیز سخت به خود مبتلا کرده است .. و تصور کنید چقدر می تواند این عادت ترسناک برای فردی که سالهات با عارضه و زخم های معده اش خو گرفته است ، ترسناک تر باشد …

بگذریم .. از چه می گفتم ؟ ها .. از این که چطور در بی خبری و سکوت پوست انداخته ام .. در خود شکسته ام ، فرو ریخته ام ، دوباره برخواسته ام و روی تک به تک زخم هایم مرهم گذاشته ام و حالا تبدیل به فردی شده ام که دیگر هیچ ربطی به گذشته اش ندارد ..

فردی که سکوت کردن و صبر را یاد گرفته .. از هیچ کسی و هیچ چیز جز خدا نمی ترسد و به طرز ترسناکی آرام شده است .

اینها خوب اند .. برای این رواز ها .. برای این دوران .. برای این مردم .. برای این روزگار و برای این بی خبری ها …

 

ال ناز

+ شنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۰| 2:15|ال ناز| |

سخت‌تر از قبول کردن یه واقعیت تلخ، کنار اومدن باهاشه. واقعیت اینه که توی دنیا، هر چیزی عمر خودش رو داره. هر اتفاق خوب، از یه جا شروع می‌شه، به اوج می‌رسه و کم‌کم سقوط می‌کنه و محو می‌شه. یه روز می‌شینی و امروز رو با خاطراتت خوبت مقایسه می‌کنی و می‌بینی هیچیش مثل قبل نیست. هيچيش! هرچی بیشتر تقلا کردی، دورتر رفتی. انگار داشتی برای پاره نشدن یه طناب پوسیده دست و پا می‌زدی. یه وقتا دلت می‌خواد روزا رو برگردی عقب، می‌خوای آینده رو با گذشته عوض کنی، ولی نمی‌تونی. یه آدمی توی گذشته‌ت هست، که دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی بهش برگردی.
یه روزایی توی زندگی هست که هرچی بیش‌تر نفس می‌کشی، بیش‌تر می‌میری. روزایی که فقط می‌تونی برای خودت و كسی كه نيست گریه کنی.

ال ناز 

+ چهارشنبه هفدهم دی ۱۳۹۹| 2:1|ال ناز| |

تو زبان فرانسوی 
به جای اينكه بگن من دلتنگ توام ،
ميگن :  " Tu me manques "
يعنی تو از من گُم شدی ...
قشنگتر از اين هم ميشه ؟

.

 

+ شنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۹| 12:29|ال ناز| |

شاید بدون تو بمیرم

اما 

به دست تو مردن دردناک تر است .

 

ال ناز

+ جمعه چهاردهم آذر ۱۳۹۹| 14:19|ال ناز| |

می خواهی بروی ؟!
برو ...
جلویِ راهت را نمی گیرم !
نگرانِ من نباش ، نخواهم مُرد !
شبیهِ تمامِ آدم هایی که از رفتنِ هیچ کسی نمرده اند ...
شبیهِ همه ی آن هایی که شعار نمی دهند ... 
بعد از تو چیزی تغییر نخواهد کرد ، فقط من دیگر "عاشق" نخواهم بود ، همین ...
می شوم یک آدمِ عبوس و بی احساس ، که از همیشه دوست داشتنی تر است ...
من کسی را از دست می دهم که سودایِ رفتن در سر داشت ،
تو ببین "چه کسی" را از دست دادی !
کسی که برایِ ماندن آمده بود !
کسی که از تمامِ جهان گذشته بود ، و تو تنها انتخابش بودی ...

 

ال ناز

+ سه شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۹| 17:45|ال ناز| |

من بزرگترین عذرخواهی را به خودم مدیون هستم ..
برای تحمل آنچه که سزاوارش نبودم ..

 

+ سه شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۹| 16:51|ال ناز| |