61


یه موقه ای َم شاید بیام خاک ِ اینجارو بگیرم ..

هه ،

طفلی /







...


یکی بیاد بهم بگه نترس

بگه من هستم

بَد دستاشو بذاره رو پلکام بخوابم







60


من همیشه دنبال ِ تو میگردم/

حتا وقتی روبرویم نشستی ُ روزنامه ورق میزنی

یا وقتی چایی ِ صبحانه َت را میخوری/

وقت هایی هم ک کنارت مینشینمُ تلویزیون نگاه میکنیم

من دنبال ِ تو میگردم/


احساس میکنم همیشه گُمی/

همیشه باید پیدایت کنم/

تو چ میفهمی چرا

چرا حتا وقتی خوابی دنبالت میگردم/


تو گم شده ی مُدام ِ منی

و نفهم ترین نفهم ِ دنیا/



پیراهن ِ دکمه دار ِ سفید


دیشب باران آمد

پیراهن ِ دکمه دار سفیدم را پوشیدم

با همان دامن ِ آبی ِ آسمانی ک دوست میداشتی

/

باد تند بود

خیلی تند بود

بافت ِ موهایم را آرام آرامُ ، رج ب رج باز کردمُ دادم دست َش


دیشب باران آمد

شُرشُر میباریدُ 

قطره قطره خیس میشدم

خیس میشدمُ میرقصیدم

ذره ب ذره باد مرا میبردُ میرقصیدم

قطره ب قطره نیست میشدمُ میرقصیدم

/

خودت ک نبودی، 

برای نبودنت میرقصیدم

خودت ک نبودی،

نبودنت هم نشست یک گوشه و فقظ توانست نگاه کند

/

بلد نبود بفهمد من، تنهایی از رعدُ برق میترسم

بلد نبود باید بیایدُ مرا در آغوش َش گم کند ُ موهایم ک حالا بوی باد میدهد را ببوسد

بلد نبود با نگاه َ ش تصدُقِ وجب ب وجبِ خنده هایم شود

بلد نبود دست َم را بگیردُ تندُ تند زیر باران بدَویم

حتی بلد نبود کنارم بنشیندُ صدای جیرجیرک گوش بدهیم

/

از دامن ِ آبی ِ آسمانی َم هم چیزی نگفت

/

فقط بلد بود بنشیندُ مات مات نگاهم کند




دیشب باران آمد،

باد تند بود،

خیلی تند بود،

.

.

چشمهایم را بُرد ..

/





بیستُ خورده ای ِ اُردی بهشت

همه ی این همین ها ..


همین ک برای چشمهایت و ان یکاد میخوانم

همین ک برای دسستهایت اسپند دود میکنمُ تندُ تند صلوات میفرستم

همین ک برای دردهایت یا من اسمه دوا و ذکره شفا زمزمه میکنم

همین ک صبح ب صبح برای خنده هایت صدقه کنار میگذارم

همین ک هر دوشنبه برای آمدنت نماز ِ حاجت میخوانم

همه ی این همین ها ..

من از تو ب خدا رسیده ام


پیر شدم ، پیر ِ یکی از همین دوشنبه ها

یا بیا  ..

یا بازهم بیا



چاهاردهم ِ اُردی بهشت

پیرزن ِ چشمهایت ..

عصرها ک خیابان رج میزنم، مدام ب این فکر میکنم ک چشمهایت نوشتن دارد، خواندن دارد، ورق زدن دارد

هنوز هم دیر نیست، باید بنویسم، باید کتاب ِ چشمهایت را بنویسم، اسمش را هم مثلن میگذارم

چشمهـــای بــرفـی

هی بنشینی لـا ب لـای شعـرهـایـش، جــادو کنی با دستهــایت کـلمه ب کـلمه َش را، قـافـیه ب قـافـیه َش را

هی میان خط هایش مولـانا بخوانیمُ چشمهایشِ"علوی"

هی رد ِ پای لبهایت روی لبهایم را ب رخ ِ تک تک ِ برگه هایش بکشم، هی تو بخندیُ حسودی کند خنده ی برفی ِ"معروفی"

هی بنشینمُ از کتابم برایت بگویمُ هی نگاهم کنی، هی من خالی شوم، هی بسوزم، هی خاکستر شوم، هی ویران شوم، 

هی تو عمارت کنی

هی تو عمارت کنی

هی تو عمارت کنی

..

عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو



حالا ک فکر میکنم باید بنشینم از اخمهایت هم بنویسم، یا اصلن یک کتاب برای رفتنت ..

راستی،

نمیدانم چند وقت َست ک دیگر کسی دنباله ی خنده هایم را نمیگیرد،  ک دیگر بوی بهارنارنج را یدک نمیکشند، ک دیگر کسی نمیگوید از خوش تراشی دستهایم ..از تو چ پنهان دیگر بیخودی ادا در نمیآورم ک سردم استُ ازاینجور اطوارها، دیگر شمعدانی هم آب نمیدهم، گه گاهی یادم میرود دوشنیه شب ها آسمان را بیشتر دوست دارم، یا تعجب نکن اما، یادم میرود غروب ک میشود شمس بخوانم

راستی،

چند روز ِ پیش فهمیدم آقا محمد خان ِ قاجار اصلن سیبیل نداشته چ برسد ب تاب دادنش، اگر بودی حتمن خنده ات میگرفت

مطمدنم، حتما اگر بودی میبوسیدی شیطنتِ چشمهایم را، حتما اگر بودی مینشاندی َمو میخواستی ک از کتابم برایت بگویم، حتما اگر بودی میدانستی بعد از خیابان ِ پنجم چندمین کوچه کوچه ی ماست



انگار آدرس خانه مان جا مانده ،

در جیب ِ بارانی ِ مشکی َم ..






نمیدونم چندم

کدوم ماه



چاهارده سالگی


مثل اینکه دست ِ یک دختر ِ چاهارده ساله ی ِ شهرستانی را گرفته باشیُ بیاوریش بنشانی پشت ِ یک میز ِ دونفره

هی نگاهش کنیُ نفهمی هر بار تاروپودش میسوزد با سر ِ انگشتانت

هی نگاهش کنیُ دنیایش بایستد

هی نگاهش کنیُ سروته آشفته شدنش را با یک لبخند ِ کشدار گوشه لبش بند بیاورد

بنشینی درست روبرویشُ هی سیگار بکشی

هی سیگار بکشیُ مجبورش کنی ک ب آن لعنتی ِ لای انگشتانت هم حسودی کند

هی سیگار بکشیُ هی باز هم بمیرد

بعد از این همه قیـلُ قـالُ دودُ جـادو

ب بهانه کافه چی بروی




...

دخترک بماندُ صندلی ِ خالی ِ روبرویش

او بماندُ دستهایش

او بماندُ پاکتِ خالی ِ سیگارت


بعد ،

هی صبر کند بیایی

هی صبر کند بیایی

هی صبر کند بیایی

هی صبر کند نــیــایـی

هی نیاییُ او بماندُ یک تهران ..





وای چ ترسنـاک

من تا حالـا گـُم نشدم

ولی همیشه ازش میترسیدم

حتا الـان

من از خیابون رد شدنم میترسم

امروز کم مونده بود ی اتوبوس از روم رد شه، ی قدم اومدم عقب چشامو بستم




سه شنبه

سـوم ِ اُردـیـبـهشـت

تو باش .. بقیه اش با من ..


اصلا همین ک دوباره برگردی میآیمُ مینشینم رویرویتُ هی میخندم ..

تمام ِ دوستت دارم های این چند وقتم را جمع میکنم ُ همه شان را باهم میپاشم روی لب هایت ..

مینشینمُ دست هایت را قفل میزنم ب موهایم ..چشمانت را سند میزنم ب لبهایم ..

تو کاری نکن ، فقط همین ک بنشینیُ دوستم داشته باشی کافی ست ..

همین ک تنت بوی همیشگی را بدهد ..

همین ک یک تهران را ب هم میریزی ..


همین ک میگذاری زمستان را دوست داشته باشم ،

کافی ست ..

( :




بـیـسـتُ یـک ِ فـروردیـن

اندازه تمام ِ خدا ، اندازه چشم هایت ..

این تویی ک من میبینم حتی اگر تمام اسب های وحشی ِ لا ب لای موهایم هم رم کند پیدایش نمیشود

حتی اگر لب هایم نبوسیده شدنشان را عزا بگیرند

حتی اگر تمام عکس های دونفره مان روی طاقچه دق کنند





میدانی ؟ هرچند ثانیه یکبار یکسری اتفاقات اینجا میافتد

یکدفعه دیوار ها سفید میشوند

اتاق پر میشود از عمو نوروزهای قرمز

دور تا دور ِ اتاق تندُ تند میرقصند و میخوانند

بعد تو میایی

با همان چشم ها

همه اتاق را برف میگیرد

میخندم

اندازه تمام ِ خدا

 اندازه چشم هایت ..

سفید قرمز سیاه دستهایت

سفید قرمز سیاه نفسهایت

سفید قرمز سیاه لبهایت

سفید قرمز سیاه ..


سهم بوسه عیدمان را ک ب هم میدهیم ،

چشمانم را میبندم ..

باز ک میکنم

دود همه جا را پر کرده

تو نیستی

هیچکس نیست







تمام اتاق دور سرم میچرخد

اسکندر مقدونی میاید

دستانم یخ میکند

گریه میکنم

اندازه تمام خدا



من از تمام تاریخ از اسکندر بیشتر میترسم



ورق ب ورق غزل های شمسم میسوزد

گریه میکنم

تمام گل ِ سرهای خال خالی ِ صورتی ِ پاپیون دارم هم

..

برای ماهی هایی هم ک دیگر تنگ ندارند غصه میخورم

برای موهایم ..


گریه میکنم

اندازه چشم هایت


تمام اتاق دور سرم میچرخد 

چشمانم را میبندم


باز ک میکنم

یکدفعه دیوار ها سفید میشوند

اتاق پر میشود از عمو نوروزهای قرمز

...





خرده نگیرید .. فکرایی ِ ک تو ذهنم میچرخه

* ی متن مزخرف ولی واقعی

درهم و بی ربط ب هم

میدونم

میدونم


هضم ِ این نوروز واسم سخته , ازینکه داره بیس سالم میشه متنفرم

دلم میخواد دو و نیم ماه ِ دیگه ، هرکی ازم پرسید چند سالته ، بگم نوزده و یک سال


راستی اینجا یک ساله شد ، دستتون درد نکنه (:


بیستُ نهم ِ اسفند

شبیه دخترک های رو قلیونای قاجاری ..


به نظر ِ من اصلن هم خنده ندارد ک تک تک ِ شمعدانی‌های خانه را با اسم ِ تو صدا می‌زنم.. یا اینکه فکر می‌کنم فقط انگشتان ِ من بلدند باز و بسته کردن دکمه‌هایت را

یا اصلن خنده ندارد ک وقتی می‌بینمت یاد ِ آقامحمد خان ِ قاجار می‌اُفتمُ دلم می‌خواهد روسری ِ چارقدم را سرم کنم ُ بیایم بنشینم کنارت، تو هی قلیانت را بکشیُ چای نباتت را بخوری، من هم هی دستم را زیر چانه‌ام بگذارمُ..  هم تصدُق ِ سیبیل‌های تاب خورده‌ات شوم هم هر جوری شده بهت بفهمانم ک چقدر شبیه عکس ِ روی شیشه‌ام..



.. اصلن خنده ندارد ک من دخترم

ک دلم میخواهد یکی برایم اخم کند،  یکی برایم قوی ترین مرد دنیا باشد

یکی ک هی تندُ تند برایش چشمک بزنمُ هی قدم نرسد تا ببوسمش

.. من دخترم

هر دختری گاهی دلش میخواهد مردی خنده هایش را ببوسد ..




مَن این شب ها نه کلافه ام، نه حتی غمگین .. فقط از همیشه دختر ترم ..


شیـشُـم ِ بـهمـن