و من روزی خورشید را در این شب می تابانم.....
"سبز خواهم شد... ، میدانم ، میدانم ، میدانم...."*
.....................
پ.ن:* فروغ
بالاخره یک نفر باید ماشه رو بکشه... یه نفر هم باید مغزش رو دیوار بپاشه.....
.
.
.
.
.
.
.
.
تهش هر دوتا دیوار اتاق قرمز می شن....
جا مانده ام از خودم...
تو یادت نیست کجا جا گذاشتم اش....
.
.
.
.
.
.
.
شاید.... باید.....کف دستانت را ببینی.....
5500 سال پیش... همه چیز فرق داشت.... غیر من و تو... ما همان دایناسورهای در حال انقراض دنیاهایمان بودیم....
.
.
.
.
انقراض من و تو مدتها بود که شروع شده بود.....
خاکستری می پوشم..... خــــــــاکــسـ ــ ـ تر پوشم.....
به همین راحتی.....
پ.ن: حرفهای خاکستری.....حوصله های خاکستری.... داغ های خاکستری.....خاطر خاکستری.....
من.، خــــــاکــــــستری....
نه که دنبال بودنت له له بزنم.... اما ای کاش می اومدی اقلا حالیم می کردی که رفتن هم شاید دلیلی داره.... که اینجوری غرقم نمی کردی تو تاریکی این بی دلیلی...
این سخته.... سخته هر روز با این علامت سوال های تاریک طرف شدن....
هی بازجوی می کنم خودم رو به جای تو... اما.... بی فایده است.... این صندلی تو را کم دارد....
حالا نه که بازجویی، انتظاری نیست... اما اقلا بیا یک استکان چایی بخوریم و....
همین....