لختگی

نه که بغض... این گلو را بهت گرفته..... 

چه فرقی می کند... شاهرگ را هم بزن... 

تنها لختگی فوران می کند....

آفتابی

آفتابی کلاهم  را تا پس چشمانم می کشم.... 

خسته از این آسمان های پرستاره....... 

کمی تاریکی می خواهم .... تا خودم را هم نبینم حتا.... 

و شاید تو را.....