شنل قرمزی دستهایش را شست....
این بار گرگ به خانه نرفته بود.....
ماه بوی خون می داد...
روزی که درد، داغ می شود.... بند می آید این لخته های قطره قطره.....
/و من/ بی ردپا می شوم.....
مدتی نخواهم بود....
پ.ن: این پست، حذف که نه، ویرایش می شود...
.
پ.ن:
امروز خدا را دیدم....
خش خشــ ــ ــــ خاطرات گم شده زیر قدم های زمان......
پ.ن: امشب باز باریدن گرفت....تلاش می کرد خال هایمان را پاک کند.....نمی دانست که ابدی شده ایم.....