حکایت سفر های بی پایان من ، غلیظ هستند و سنگین. درست مثل تمام سیگارها و پک های نزده ام...که داغ هایشان سنگینی می کنند بر ریه های نفس هایم...
سفر.....در خودم...
اینجا که ایستاده ام... تمام ترس هایم برعکس شده اند...... و من به واژگونی لحظه ای لحظه هایم اخت شده ام...
باز گشته ام.... سرد و سنگین و آتشین... آتش سرد.....