پسرک

پسرک گل فروش.... گلهای کاغذیت را به باد بسپار...... شهر من تمام کبریت هایش را سوزانده........

 یخ بسته ایم.......

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: 

امروز خدا را دیدم....


زیر بارش شور مهربانیت.....گل های کاغذیش را جان می داد....
.
.
.
خدا دستان تو بود….... لبخند می کشید برای پسرک....

من امروز خدا را دیده ام....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد