درگیرم با خودم با این دنیایی که درست کرده بودم برا خودم و حالا داره کش می اد دنباله ی پریشونش... لعنت به همه ی حس های دنیا که اخر می شه این بدبختی و فلاکت... که شده تمام شرافت از دست داده ام.... که شده این دوربین های لعنتی که اینگار بیست و چهار ساعته زوم کردن روی این کله ی بی سر من ........ بابا به خدا من نقش اول نبودم که..... اشتباه شده.... من همش روزو بودم از صبح ازل تا اخر و الدهر....من نقش اول نبودم.........بکش کنار اون دوربین لعنتی رو........
.
.
.
کو سنگ هام؟... کو، کجا بردیشون، هان؟... کجای راه انداختیمشون... حالا بگو با این دستای خالی چجوری خورد کنم این تک چشم زهرماری رو......
.
.
.
.
کات ....،بزار قد یه پلک آزاد باشم...
.
.
.
.
اقلا پلک بزن تا کور نشی لعنتی....
.
.
ب ک ش ک ن ا ر اون دوربین لعنتی رو....